از رفتن منعام نکن...
04 آبان 1400 | 09:58
به گزارش آتیهآنلاین، فقط یک متخصص میتواند مرهم دردهایشان باشد؛ متخصصی که گاهی به خاطر حرف مردم و برچسب روانی بودن و مجنون بودن، در مطباش برای همیشه به روی آنها بسته میشود و به خاطر انگ بیمار روانی بودن باید در خانه نشست و بیماری را در پستوی خانه نهان کرد. سپیده ۲۵ ساله سالهاست که درگیر بیماری افسردگی است. او بعد از پنج سال تغییر خلق و خو و افسردگی حالا یک سال است که نزد روانپزشک میرود و مرهمی برای افسردگیاش پیدا کرده است، در حالی که پنج سال را فقط به خاطر اینکه انگ بیماری روانی نخورد با این بیماری جنگید. مهرداد ۲۹ ساله نیز اختلال دوقطبی دارد؛ بیماریای که با دارو کنترل میشود. اما خانواده مهرداد از ترس آبرو و اینکه به تنها پسرشان برچسب دیوانه بودن نزنند، او را از رفتن به روانپزشک منع کردند...
داستان حرف مردم و آبرو و انگ و برچسب به اختلالات روانی نیز رسیده است. البته این موضوع مراجعه نکردن به روانپزشک و روانشناس موضوع امروز و دیروز نیست. از قدیم تا کسی اختلالات روانی پیدا میکرد به او برچسب مجنون و دیوانه میزدند؛ برچسبی که میتواند یک عمر زندگی شاد و معمولی را از این افراد بگیرد و آنها را خانهنشین بیماری کند که ممکن است با یک نسخه روانپزشک برای همیشه درمان شود.
غمی در سینه دارم؛ جاودانی
سپیده بعد از فوت پدرش دچار بیماری افسردگی میشود. البته این را آن زمان نمیدانسته و حالا بعد از پنج سال مشغول درمان است: «وقتی پدرم فوت کرد، خیلی احساس گناه میکردم. هیچکس در خانه نبود. من دانشگاه بودم. مادرم به خانه خواهرش رفته بود و بچهها را هم با خود برده بود. برادرم هم سرباز بود. وقتی به خانه برگشتم، پدرم روی زمین افتاده بود و نفس نمیکشید. آنقدر فریاد زدم که همسایهها آمدند. وقتی اورژانس رسید، گفت حدود دو ساعت است که فوت کرده است. پدرم همه زندگی ما بود؛ مردی مهربان و عاشق.
بعد از فوت پدرم همه زندگی ما به هم ریخت. دو خواهر کوچکتر داشتم و برادرم هم که سرباز بود. از نظر مالی مشکلی نداشتیم اما خانه تاریک و سوتوکور شده بود.» سپیده بعد از فوت پدرش کمکم دچار تغییر خلقوخو و در نهایت افسردگی شدید میشود: «مدام احساس گناه میکردم. به خودم میگفتم اگر یک ساعت زودتر میرسیدم و در حیاط دانشگاه با دوستانم نمینشستم و حرف نمیزدم و به خانه برمیگشتم شاید پدرم نمیمرد.
شاید آن لحظه میتوانستم کاری کنم. مدام آن لحظهای که پدرم روی زمین افتاده بود را میدیدم. بعد از مراسم چهلم پدرم حالم خیلی بد شد. نه غذا میخوردم، نه میتوانستم خوب بخوابم. همه میگفتند به خاطر غم از دست دادن پدر است. بله غم از دست دادن پدرم، اما یک مشکل بزرگتر هم حس میکردم که هر روز بزرگ و بزرگتر میشد.
یک چیز عجیبی در وجود من رشد میکرد که دیگر نمیگذاشت بخوابم، نه درس بخوانم و نه هیچ کاری انجام دهم. زندگی دیگر هیچ معنا و مفهومی برای من نداشت. کلمهای به نام آینده بیمعنا بود. از زندگی و همه چیز ناامید بودم.»
سپیده یک سال بعد از فوت پدرش به دلیل مشروطیهای پیدرپی از دانشگاه اخراج میشود: «اصلاً دانشگاه نمیرفتم که بخواهم درس بخوانم. بیشتر واحدها را از طرف استادها حذف میشدم. درسهایی را هم که به زور دوستانم امتحان میدادم، نمره پایینی میگرفتم. من دانشجوی رشته جامعهشناسی بودم. حیف شد. اگر آن روز مادرم جلوی دوستانم را نمیگرفت و اجازه میداد برای درمان بیماریم به روانپزشک مراجعه کنم، الان در این وضعیت نبودم.» سپیده بعد از فوت پدرش روزبهروز دچار افسردگی شدید میشود تا جایی که روزها در اتاق در بسته میماند و حتی به اصرار و التماس و تهدید مادرش هم از اتاق بیرون نمیآمد: «دنیا برایم تیره و تار شده بود. هیچ میلی به غذا خوردن و انجام کارهای قبلیام نداشتم. بیخوابی دیوانهام کرده بود. دوستانم وقتی دیدند حالم خیلی بد است از یک روانپزشک معروف برایم وقت گرفتند، اما مادر و داییام اجازه ندادند. از شانس بد من آن روز داییام هم خانه ما بود. وقتی فهمید میخواهم به مطب روانپزشک بروم با دوستان من دعوا کرد و اجازه نداد با آنها بروم. میگفت مگر دختر ما روانی است که میخواهید او را به روانپزشک نشان دهید. سرش درد میکند، قرص میخورد و خوب میشود. پدرش مرده و او عزاداری میکند. مدام فریاد میزد میخواهید آبروی خانواده ما را ببرید. میخواهید اسم بگذارند روی این دختر و فردا کسی برای خواستگاریاش نیاید. مادرم هم هیچ حمایتی از من نکرد و مثل برادرش از بیآبرویی و انگ روانی بودن سخن گفت. من ماندم و کوهی از غم و سیاهی که اصلاً نمیدانستم از کجا آمده و کجا قرار است برود و قرار است چه بلایی سر من بیاورد.» سپیده از ۲۰ سالگی تا ۲۵ سالگی با بیماری افسردگی زندگی کرده و حتی چندبار به فکر خودکشی هم افتاده است: «سه بار قرص خوردم تا از شر این زندگی خلاص شوم، اما هر بار انگار قرار نبود از دنیا بروم و نجاتم میدادند. دیگر نه دانشگاه میرفتم نه دوستانی داشتم که برایم دل بسوزانند. زندگیام در یک هالهای از تاریکی جریان داشت.
من هم مثل گردوغبار درون این هاله میچرخیدم. پنج سال از زندگی و دوران جوانیام که میتوانست به شادی و سفر و درس و دانشگاه بگذرد، در افسردگی و بیحالی و غم و غصه گذشت تا اینکه برادرم به دادم رسید.» برادر کوچکتر سپیده بعد از پایان خدمت سربازیاش،کمکم متوجه وضعیت وخیم خواهرش میشود، اما مادر و داییاش به او اجازه نمیدهند که سپیده را نزد یک روانپزشک یا روانشناس ببرد تا اینکه: «برادرم یک روز به من گفت برایم از یک روانپزشک خیلی خوب و شناخته شده وقت گرفته است. به او گفتم خودش را اذیت نکند. نه مادرم اجازه میدهد و نه این حال من درمان دارد. آن روز اصلاً حال خوبی نداشتم. فکر میکردم دیگر پایان دنیاست و هیچ امیدی به یک ساعت دیگر نداشتم؛ چه برسد به آینده و روزهای خوب. با همه ناامیدیهای من بالاخره با برادرم به مطب روانپزشک رفتیم.» سپیده از آن روز به عنوان بهترین روز زندگیاش یاد میکند؛ روزی که بالاخره توانست از سیاهی به روشنی قدم بگذارد: «اصلاً فکر نمیکردم از این هاله تاریک بیرون بیایم. افسردگی اصلاً قابل توصیف نیست. در هر کسی نشانهها و حال روحی و روانی متفاوت است. من هم نمیتوانم دقیق توضیح دهم که چه روزها و شبهایی را تجربه کردم و دقیقاً چه وضعیتی داشتم. فقط میتوانم بگویم که روزی که درمان را شروع کردم انگار درهای یک دنیای جدید به روی من باز شد. با اینکه هنوز قرص میخورم و تحت درمان هستم و هر ماه به روانپزشک مراجعه میکنم اما حالم آنقدر خوب است که حسرت آن پنج سالی را میخورم که به خاطر حرف مردم و انگ روانی و دیوانه بودن از دست دادم. من که خودم میدانستم حالم خوب نیست. مادر و فامیل و اطرافیان هم حال من را میدیدند اما به جز برادرم هیچکس جلوی این سد جهل و نادانی نایستاد. من پنج سال از عمرم را فقط به خاطر حرف مردم که هیچ نقشی در زندگی ما ندارد هدر دادم. در این یک سال که مشغول درمان هستم مدام حسرت روزهای گذشته را میخورم، اما دیگر فایدهای ندارد.»
گردوی هرس شده!
مهرداد ۲۹ ساله است با اختلال دوقطبی نوع دوم. در این نوع اختلال، فرد یک دوره شیدایی و یک دوره افسردگی شدید را تجربه میکند. این اختلال هم مانند بیشتر اختلالهای روانی درمان دارد و روانپزشک با دارو میتواند این بیماری را کنترل کند، اما بسیاری از کسانی که دچار این اختلال هستند یا به پزشک متخصص مراجعه نمیکنند یا بازهم اسیر حرف مردم و انگ و برچسب دیوانه بودن میشوند. مهرداد ۲۹ ساله هم یکی از آنهاست. او مدت طولانی است که حرف مردم را به دوش میکشد؛ درست از روزهای دبیرستان. مهرداد نوجوان بود که کمکم دچار تغییر خلقوخو و اختلالی شد که بعدها آن را شناخت؛ دو قطبی نوع دوم: «از دوران نوجوانی این اختلال با من همراه است.
دورههای عجیبی را تجربه میکردم. سردرد داشتم، بدن درد داشتم و حتی حس میکردم همه بدنم از هم متلاشی میشود. یک دوره افسردگی شدید را تجربه میکردم و بعد یک دوره سرخوشی و شیدایی شدید داشتم. دلم نمیخواهد یاد روزهای گذشته بیفتم. چیزی هم نیست که بخواهم به یاد بیاورم. زندگی من در یک کابوس چندساله گذشت و تازه کم کم مثل درختی هستم که بعد از یک هرس سنگین، زمستان را پشت سر گذاشته و تازه در بهار جان میگیرد. خودم اسم خودم را درخت گردو گذاشتهام. درخت گردو را خیلی دوست دارم. درخت مقاوم و زیبایی است.
میگویند هرچه بیشتر هرس شود بیشتر بار میدهد. من هم در طول زندگی بارها هرس شدم.» مهرداد هم مانند سپیده و به خاطر حرف مردم و فامیل و نگاه عجیب همسایهها هیچ وقت فرصت پیدا نکرد درباره بیماریاش با یک فرد متخصص مشورت کند: «اوایل خودم متوجه بیماریام نمیشدم. فکر میکردم همه آدمها مثل من هستند و همه مثل من زندگی میکنند. اما کمکم که پچپچ بچههای فامیل و دوستانم شروع شد، متوجه شدم موضوع متفاوت است و من مثل آنها نیستم. از حال و احوالم نمیتوانم به کسی توضیح دهم. پزشکم هم میگوید اصلاً نیاز نیست چیزی را به یاد بیاوری یا مجبور نیستی به گذشته برگردی. فعلاً مشغول رواندرمانی هستم. البته دارو هم میخورم. یکسری تکنیکهای خوددرمانگری هم هست که خودم انجام میدهم. حالم با گذشته اصلاً قابل مقایسه نیست، اما هنوز دور از چشم مادر و پدرم دارو میخورم.» مادر مهرداد هنوز بیماری او را قبول نکرده و معتقد است مهرداد با خوردن این قرصها بیشتر مریض میشود و ممکن است به این قرصها اعتیاد پیدا کند: «مجبورم به خاطر مادرم دروغ بگویم که دارو نمیخورم و فقط کارهای رواندرمانی انجام میدهم و دکتر فقط با من حرف میزند. مادرم میگوید این قرصها تو را معتاد میکند و دیگر باید تا آخر عمرت قرص بخوری. اما روانپزشک من چنین نظری ندارد و معتقد است اگر درمانها را ادامه بدهم بعد از چند وقت قرصها را قطع میکند و فقط به رواندرمانی و خوددرمانگری نیاز است. حالا فعلاً از حرف فامیل عبور کردهایم و داستان دیوانه بودن تمام شده است.
مادرم روزهای اولی که برای مشاوره میآمدم مدام گریه میکرد و میگفت اگر کسی ببیند یا بفهمد که پسر ما پیش روانپزشک میرود و قرص میخورد، برایمان حرف درمیآورند که پسرشان روانی است و آبروی ما میرود و دیگر کسی به تو زن نمیدهد و بیچاره میشوی. من میدانم مادرم چقدر من را دوست دارد و قطعاً صلاح و خوبی من را میخواهد، اما این حرفها من را ناامید نمیکند. شاید روزهای اول که حالم خیلی خوب نبود، ناراحتم میکرد و باعث میشد حالم بدتر شود، اما حالا که چند ماه از درمانم میگذرد، میتوانم حال او را درک کنم.» با اینکه مهرداد میگوید مادرش را درک میکند، اما معتقد است حرف مردم نابودکننده است: «درست است، حرف مردم و قضاوت آنها هیچ تأثیری در زندگی ما ندارد، اما برای کسانی که به حرف مردم اهمیت میدهند اینجور نگاهها و قضاوت کردنها نابودکننده است. این بیماری دو قطبی شاید اسم سنگینی داشته باشد، اما اصلاً اختلال یا بیماری خطرناکی نیست؛ چون با دارو و رواندرمانی درمان میشود، اما این بیماری قضاوت کردن و روی بقیه اسم و انگ گذاشتن خطرناکتر است؛ چون ممکن است یک نگاه و یک قضاوت نابهجا باعث به خطر افتادن زندگی یک نفر شود. من اگر میخواستم به حرف مردم اهمیت بدهم شاید الان اینجا نبودم و زندگیام هم با آن بیماری نابود میشد و از بین میرفت. اگر از این زاویه نگاه کنیم؛ پس حرف مردم نابودکننده است.»
نویسنده: اکرم احمدی . روزنامهنگار