JAI NewsRoom مدیریت

مسکن رایگان، بدون آب و نان!

26 آبان 1400 | 13:13
مسکن رایگان، بدون آب و نان!
به گزارش آتیه‌آنلاین، به در و دیوار شهر و سایت‌های کاریابی هم که نگاهی بیندازید، حتماً آگهی استخدام سرایدار را می‌بینید؛ سرایدار جوان برای مراقبت از خانه ویلایی، زوج سرایدار برای سرایداری یک مجتمع مسکونی، سرایدار بدون حقوق برای انجام کارهای یک خانه ویلایی و... اما در این میان آگهی استخدام سرایداری بدون حقوق پدیده جدیدی است؛ اینکه کارفرما به بهانه در اختیار گذاشتن یک سرپناه کوچک، دیگر هیچ حقوقی به سرایدار نمی‌دهد و سرایدار برای امرار ‌معاش باید دنبال کار دیگری باشد.
اما سؤالی که پیش می‌آید این است که سرایداری که در طول روز همه کارهای ساختمان را انجام می‌دهد، آیا می‌تواند کار دیگری پیدا کند تا بتواند با آن امرار معاش کند؟ آیا نیرو و توانی برای انجام دادن کار برای او باقی می‌ماند؟ سرایداری یک کار شبانه‌روزی است؛ آیا سرایدار می‌تواند محل کارش را ترک کند و یک کار دیگر انجام دهد؟ حمیدرضا ۳۵ ساله سرایدار جوانی است که در یک اتاق کوچک در پارکینگ یک مجتمع مسکونی به همراه همسر و دختر سه ساله‌اش زندگی می‌کند.
او سرایدار بدون حقوق است. یعنی بدون حقوق استخدام شده است، قرارداد و بیمه هم ندارد. او و همسرش در خانه افراد مجتمع کار می‌کنند تا بتوانند از پس خرج سنگین زندگی برآیند. محسن ۴۵ ساله کارگر تعدیل شده یک کارگاه تولیدی است و حالا نگهبان یک باغ بزرگ؛ اما به قول خودش تاریک است. او برای سرایداری حقوق می‌گیرد، اما خیلی کم.
یک سقف با یک لقمه نان و کمی رؤیا
حمیدرضا راضی و خوشحال است. او حدود سه سال است که از یکی از روستاهای کرمانشاه به تهران آمده تا روزهای زیباتری برای همسر و دخترش بسازد. دو سال را با کارگری در رستوران گذراند، اما بعد از تعطیل شدن رستوران‌ها در اوج شیوع بیماری کرونا او هم کارش را از دست داد. کم‌کم از پس پرداخت اجاره خانه هم برنیامد و مجبور شد چند ماه در خانه یکی از اقوام‌اش بماند: «پسر عمویم مرد خوبی است. او بعد از بیکاری و بی‌پولی به من و خانواده‌ام پناه داد. اما مگر می‌شود با جیب و دست خالی چند وقت سربار یک خانواده عیالوار بود. هر روز شرمنده پسر عمویم بودم و نمی‌توانستم به چشم‌هایش نگاه کنم. تا اینکه برادر همسر پسرعمویم برایم این کار را پیدا کرد. خیلی خوشحال شدم.
با اینکه پسرعمو و همسرش در این چند ماه حتی خم به ابروی‌شان نیاوردند، اما من خیلی ناراحت بودم. بعد از اینکه این کار را پیدا کردم انگار همه دنیا را به من داده بودند.» کار جدید حمیدرضا حالا سرایداری یک مجتمع مسکونی ۱۲ واحدی است. البته او در قبال کاری که انجام می‌دهد، حقوقی نمی‌گیرد. به او یک اتاق در پارکینگ مجتمع داده‌اند که یک آشپزخانه کوچک و حمام و دستشویی هم دارد: «همین هم خیلی خوب است. بعد از چند ماه آوارگی و مزاحم فامیل بودن‌، بالاخره یک سقف هست که همسر و دخترم در امان باشند. خانه کوچکی است، اما برای ما خوب است. پول برق و گاز و آب هم نمی‌دهیم. یکی از همسایه‌ها هم قول داده برای‌مان خط تلفن بخرد.» حمیدرضا با اینکه یک خانه هرچند به قول خودش کوچک و نقلی دارد و دیگر نباید به اجاره خانه و مبلغ رهن و... فکر کند، اما هنوز دغدغه بزرگی به نام درآمد دارد. او سرایدار بدون حقوق است و باید برای خورد و خوراک و هزار خرج و مخارج دیگر کار کند: «همان روز اول که اینجا استخدام شدم به من گفتند حقوقی در کار نیست و فقط به من یک جا برای زندگی می‌دهند. البته ممکن است از سال دوم به من یک رقمی بدهند، اما فعلاً گفته‌اند از حقوق خبری نیست. بیمه هم نیستم. نمی‌دانم اصلاً سرایدارها را بیمه می‌کنند یا نه. اما من اصلاً نپرسیدم. می‌ترسم بپرسم و من را بیرون کنند. نمی‌خواهم در این وضعیت و شروع فصل سرما کارم را از دست بدهم و دوباره بی‌جا و مکان شویم.» حمیدرضا و همسرش برای اینکه بتوانند از پس مخارج زندگی بربیایند، صبح تا شب در خانه مالکان مجتمع کار می‌کنند: «همسرم بیشتر روزها کار می‌کند. من هم بعد از انجام کارهای مجتمع برای بعضی از آنها خرید می‌کنم، کارهای سنگین با من است و کارهای خانه و تمیز کردن و آشپزی را همسرم انجام می‌دهد. البته پول زیادی به ما نمی‌دهند. مثلاً همسرم صبح تا شب کار می‌کند اما به او ۱۰۰ هزار تومان می‌دهند. در صورتی که به یک کارگر که از بیرون می‌آید حداقل باید ۲۰۰ هزار تومان بپردازند. گاهی یک بسته گوشت و چند کیلو برنج هم می‌دهند. من و همسرم در هفته بیشتر از ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان هم درآمد نداریم. اینجا بالای شهر است. خرج و مخارج خیلی سنگین است.» حمیدرضا البته چند کار شبانه دیگر هم برای خود رزرو کرده تا درآمد بیشتری داشته باشد: «اینجا ساختمان و برج‌سازی زیاد است. بیشتر بار سیمان و گچ و آهن و وسایل دیگر هم شب‌ها می‌رسد. به چند سرکارگر سپرده‌ام برای خالی کردن بار به من هم خبر دهند. کار خالی کردن بار مصالح ساختمانی بعد از ساعت یک نیمه شب شروع می‌شود. کار سنگینی است اما مجبورم. دو ساعت بار خالی می‌کنم و حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان می‌گیرم. من که راضی‌ام. البته این کار یک یا دو بار در هفته است. اگر بیشتر هم باشد، من انجام می‌دهم. چاره‌ای نیست. زندگی خرج دارد. اگر هفته‌ای ۳۰۰ هزار تومان هم به دست بیاورم باز خدا را شکر می‌کنم.» حمیدرضا جوان ۳۵ ساله است. دیپلم ریاضی دارد و با خیال و رؤیاهای شیرین راهی تهران شده است. او عاشق معلمی است: «از بچگی دوست داشتم معلم شوم؛ معلم ریاضی. اما بعد از سربازی ازدواج کردم و سرم به کار و زندگی گرم شد. اما این رؤیا همیشه با من هست. یکی از افراد همین مجتمع به من قول داده برایم شاگرد خصوصی پیدا کند. البته به یکی از بچه‌های اینجا درس می‌دهم. اما اگر بتوانم شاگرد خصوصی هم بگیرم خیلی خوب می‌شود. می‌گویند پول خوبی به معلم خصوصی می‌دهند. هم می‌توانم درآمد خوبی داشته باشم و هم می‌توانم معلمی را تجربه کنم. اگر بشود که خیلی خوب است. حداقل همسرم دیگر کار نمی‌کند و بیشتر به دخترمان می‌رسد. من هم کمی به زانوها و کمرم استراحت می‌دهم، از بس گونی سیمان و مصالح ساختمانی بلند کرده‌ام کمر درد گرفته‌ام‌. اما فعلاً این رؤیای معلمی به من امید می‌دهد. کمردرد و زانودرد را هم فراموش می‌کنم.»
سرایدار ویلای تاریک
«محسن- ز» سرایدار یک ویلای لوکس در کردان کرج است. یک ویلا و باغ چند هزار متری که هر دو سه ماه یک بار چراغ‌هایش روشن می‌شود و بوی غذا در آن می‌پیچد و باز تاریک می‌شود تا سه ماه دیگر و روشنی و بوی غذایی دیگر. صاحب این ویلای بزرگ یک پیرمرد ۷۰ ساله است که فرزندانش در خارج از کشور زندگی می‌کنند. به قول محسن، او هم مجبور است هرچند وقت یک‌بار به ویلایش سر بزند و برود وگرنه اصلاً دلش نمی‌خواهد این همه راه از تهران بکوبد و تا کردان کرج بیاید. این را خودش چندبار به سرایدارش گفته: «صاحب ویلای به این بزرگی و لوکس اصلاً دلش به اینجا نیست. انگار به زور می‌آید که مثلاً نشان دهد اینجا صاحب دارد. دو سه ماه یک‌بار عصر پنجشنبه با همسرش می‌آیند و جمعه بعدازظهر هم برمی‌گردند.
 می‌گوید برایش سخت است هر هفته از تهران بکوبد و به اینجا بیاید. می‌گوید ترافیک اتوبان را نمی‌تواند تحمل کند و کمردرد می‌گیرد. چندبار تصمیم گرفت اینجا را بفروشد اما قیمت آنقدر بالاست که کسی هنوز پیشقدم نشده است. البته خدا را شکر که اینجا فروش نمی‌رود. اگر اینجا را بفروشند، همین کار و سرپناه را هم از دست می‌دهم.» محسن به همراه همسر و مادر همسر و دو فرزندش در خانه سرایداری ویلا زندگی می‌کنند؛ یک خانه کوچک با دو اتاق و یک آشپزخانه. حمام و دستشویی هم بیرون از خانه است. محسن جزو سرایدارهای بدون حقوق نیست، اما مبلغی که برای یک ماه کار دریافت می‌کند، خیلی کم است. او در ماه یک میلیون و 500 هزار تومان حقوق می‌گیرد. بیمه نیست و قراردادی هم ندارد. با این حقوق باید خرج خانواده پنج نفره را بدهد: «چندبار به صاحب ویلا گفتم حقوقم را اضافه کند، اما گفت ندارد و همین هم زیاد است. بیمه هم ندارم. به من گفت برو بیرون کار کن و پول دربیاور. 
اما اینجا خارج از شهر است. هزینه رفت‌وآمد آنقدر زیاد است که اصلاً صرف نمی‌کند بروم سر کار. تازه اگر کار خوبی هم پیدا کنم که حقوق خوبی هم داشته باشد، چه کسی به کارهای باغ برسد. فقط باید همین اطراف دنبال کار باشم. کار اینجا هم بیشتر کشاورزی و میوه‌چینی است که بازهم فصلی است. پاییز و زمستان هیچ کاری اینجا نیست. در تابستان در چند باغ میوه کار کردم. کشاورزی هم می‌کردم. اما موقتی است. شش ماه سال باید با همین حقوق یک میلیون و 500 هزار تومان زندگی کنیم.» البته محسن پول برق و گاز و آب هم می‌پردازد، یعنی به صورت ماهیانه از حقوق‌اش کم می‌شود: «به صاحب ویلا گفتم حداقل پول قبض‌ها را از من نگیر،‌ اما او گفت اینها هزینه خودت است و به من هیچ ربطی ندارد. می‌گوید به تو خانه داده‌ام و باید خوشحال باشی که کرایه خانه نمی‌دهی و قرار نیست از تو اجاره بگیرم. درست است، من اجاره نمی‌دهم، اما این انصاف نیست. الان حقوق یک نگهبان زیر 5 میلیون تومان نیست. من هم اینجا نگهبان هستم دیگر. من از این ویلا و باغ تاریک نگهبانی می‌کنم. این باغ حتی یک چراغ هم ندارد. هر وقت می‌گویم چند تا چراغ در این باغ نصب کنید می‌گوید لازم نیست. چرا باید الکی پول خرج کنیم. من شب‌ها باید با چراغ قوه در این باغ راه بروم. حتی پول باتری چراغ قوه را هم خودم می‌دهم. باغ تاریک است، چراغ‌های ویلا خاموش است، حتی یک لامپ هم در سردر این ویلا روشن نیست. همه من را به عنوان سرایدار خانه تاریک می‌شناسند. بچه‌هایم عصر به بعد از جلو خانه یک متر هم آن طرف‌تر نمی‌روند؛ از بس که همه جا تاریک است. درخت‌های درهم پیچیده و خانه‌ای که ته باغ از سنگ سفید ساخته شده؛ اما داخل آن هیچ چراغی روشن نیست.» خانه‌ای که محسن هیچ‌وقت داخل آن را ندیده است: «من سرایدار این ویلا و باغ هستم،‌ اما هیچ‌وقت پایم را داخل ویلا هم نگذاشته‌ام. یعنی اصلاً به ما اجازه نمی‌دهد. هر وقت که به ویلا سر می‌زند،‌ کارگر خودش را می‌آورد. ویلا دزدگیر و کلی حفاظ دارد. یک‌بار صدای دزدگیر در آمد. کنترل را هم به من نداده بود. 
به خرج خودم برقکار آوردم تا صدا را قطع کند. هیچ‌وقت هم هزینه برقکار را به من نداد. فقط به من گفت تقصیر خودت بود. حتماً یک کاری کرده‌ای که صدای دزدگیر درآمده است. من هم دیگر چیزی نگفتم. می‌ترسم همین جا را هم از دست بدهم. فعلاً دنبال کار هستم. به همه سپرده‌ام برایم یک جایی برای نگهبانی و سرایداری در شهر پیدا کنند. اگر حقوق هم ندهند هیچ مشکلی نیست. می‌روم کارگری می‌کنم و خرجم را درمی‌آورم. 
اما اینجا از شهر دور است و نمی‌توانم کار مناسب پیدا کنم. بچه‌هایم از اینجا می‌ترسند. همسرم هم افسرده و غمگین است. نه همسایه‌ای، نه دوست و آشنایی، روبه‌رویش یک باغ تاریک است. البته بهار و تابستان اینجا روزهای خیلی زیبایی دارد اما چه فایده همسر و بچه‌هایم حق ندارند داخل باغ شوند و باید از دور تماشا کنند. حتی اجازه نداریم برای خودمان میوه بچینیم. انگار حساب تک‌تک میوه‌های روی درخت را هم دارد.»
نویسنده : اکرم احمدی روزنامه‌نگار
بازگشت به فهرست