همزبانی، خویشی و پیوندی است
به گزارش آتیهآنلاین، بیپناهی میتواند در دل یک زن خانهدار بنشیند یا مهمان همیشگی یک نوجوان باشد. بیپناهی شاید درد عمیق بیکسی در وجود جوانی بیکار باشد که دنبال کار میگردد یا حسی دردناک در وجود یک سالمند که پشت پنجره نشسته است به انتظار. بیپناهی و تنهایی نه زمان میشناسد و نه مکان. نه جنسیت را تشخیص میدهد و نه سن و سال را. وقتی راهش را یاد گرفته باشد، خودش بدون دعوت میآید و بالای خانه مینشیند و رمق صاحبخانه را میگیرد. بیپناهی، تنهایی، بیریشهای و...احساساتی از این قبیل ناآشنا نیستند. بیشتر ما این احساس را کم و بیش درک کردهایم.
مهرانگیز ۷۴ ساله، مینا ۴۶ ساله و فاطمه ۲۷ ساله، تنهایی و بیپناهی را با گوشت و استخوان خود درک کردهاند؛ احساسی که در هر یک از این افراد به دلایل مختلفی شکل گرفته و خانه کرده است و همه آنها دردی مشابه را تجربه میکنند؛ یک درد عمیق مبهم به نام بیپناهی.
دکتر اجباری!
روانشناسان معتقدند بعضی از نوجوانان به غیر از تلاطمات مربوط به دوران بلوغ و تغییرات هورمونی، به دلیل ترس از آینده و نرسیدن به اهدافی که در نظر گرفتهاند، دچار اضطراب و استرس و بیپناهی میشوند. فاطمه ۲۷ ساله است، اما حس تنهایی و بیپناهی را از نوجوانی احساس کرده است: «تا قبل از پیشدانشگاهی اصلاً نمیدانستم استرس و اضطراب چه شکلی است. حالم خیلی خوب بود. درسم را میخواندم و برای آیندهام برنامهریزی میکردم. حس تنهایی و بیپناهی زمانی در من بروز پیدا کرد که خانوادهام به من فشار آوردند رشتهای را انتخاب کنم که آنها میخواهند و من نتوانستم حرفم را بزنم. من از کودکی آرزو داشتم زمینشناس شوم. عاشق زمین و دگرگونیها و آتشفشانها بودم. خودم را همیشه یک زمینشناس میدیدم که برای خودش یک گوشه دنیا مشغول کشف لایههای مختلف سنگهاست، اما خانوادهام میگفتند تو درسات خوب است و حتماً باید پزشکی بخوانی! حیف است این همه هوش هدر برود و مردم چه میگویند و مگر زندگیات را از سر راه پیدا کردهای و...»
فاطمه مجبور میشود به اصرار خانواده رشته پزشکی را انتخاب کند و حالا یک پزشک جوان است، اما هنوز هم احساس تنهایی و بیپناهی میکند: «این احساس بیپناهی از همان روز که مجبور شدم در رشته پزشکی کنکور بدهم تا حالا در من وجود دارد. روزی که دفترچه کنکور را پست کردم و برای همیشه روی آرزوهایم خط کشیدم. حس میکردم هیچکس حرفم را نمیفهمد، به همین دلیل با هیچکس حرف نزدم و همه مشکلات و تنهاییهایم را درون خودم ریختم. آن زمان حس کردم چقدر بیپناه و تنها هستم.»
همین تنهایی و حس بیپناهی و ترس از آینده و تحصیل در رشتهای که به او تحمیل شده بود، باعث شد فاطمه در ۲۰ سالگی دچار شوکهای ممتد عصبی و حتی چند روز هم در بیمارستان بستری شود: «شاید همه فکر میکنند حس بیپناهی گذراست، اما در من ریشه دواند و حتی باعث بیماریام شد؛ بیماری که بسیاری از پزشکان دلیل اصلی آن را پیدا نمیکردند و فقط میگفتند حمله عصبی است و به دلیل استرس درس و رشته سخت پزشکی است، اما من خودم میدانستم چه مشکلی دارم. در سالهای تحصیل یک دانشجوی منظم، درسخوان و تنها بودم. دلم با درس نبود. دوست نداشتم آناتومی بدن انسانها را بشناسم. دلم نمیخواست با فرمول شیمی داروها آشنا شوم و دوست نداشتم «خانم دکتر» صدایم بزنند. با اینکه درسم خیلی خوب بود، اما شبهای امتحان عزا میگرفتم و با بدبختی درس میخواندم. هیچ میلی به بهتر شدن و پیشرفت کردن نداشتم. درس میخواندم و از روی اجبار امتحان میدادم. هر وقت از وضعیتم شکایت میکردند همه به من میگفتند دیگر از زندگی چه میخواهی؟ چند سال دیگر پزشک میشوی و پول پارو میکنی. موقعیت اجتماعی خوبی پیدا میکنی و همه به تو احترام میگذارند، اما من آن احترامی را که قرار بود در آینده ببینم، نمیخواستم. دوست داشتم همان موقع به تصمیم من احترام بگذارند و در رشتهای که دوست دارم، تحصیل کنم. همین موضوع باعث شد دیگر با کسی درددل نکنم، همه حرفهایم را دفن میکردم در وجودم و این حس تنهایی و بیپناهی هر روز پررنگتر و قویتر میشد.»
فاطمه این روزها در یک کلینیک مشغول به کار است. روی میزش یک کتاب درباره آتشفشانها وجود دارد و در مطباش قابی بزرگ از تصویر کوه دماوند میدرخشد.»
حقیقتی که دروغ بود
مینا ۴۶ ساله حس بیپناهی را زمانی حس کرد که برای شروع یک زندگی آماده میشد. زندگی که قرار بود بعد از ۱۰ سال آشنایی شکل گیرد، اما همه چیز دروغ بود: «همه چیز دروغ بود. وقتی فهمیدم نارو خوردهام، حس بیپناهی به من دست داد. انگار نابود شدم و از درون فرو ریختم. من از او برای خودم بت ساخته بودم و خانواده و دوستان و همکارانم منتظر بودند تا ما با هم ازدواج کنیم. حس میکردم آبرویم پیش همه رفته است. حس خیلی بدی بود. یکجور حس سکوت مطلق در عین آوار شدن سنگ و آوار. این حس وقتی تکرار شد که او را با یک زن دیگر دیدم. دلم میخواست به سمت او بدوم و او را کتک بزنم، اما هیچ کاری نکردم و فقط بهتزده او را نگاه کردم. هیچ وقت یادم نمیرود، هنگام غروب آفتاب بود. فقط نگاه کردم، حتی گریه هم نکردم. یک بهت مطلق بود. یک بیچارگی و بیپناهی شدید. با اینکه همه اینها واقعیت داشت اما وقتی یکبار از او پرسیدم پای زن دیگری در میان است خیلی محکم به من گفت نه. اما من میدانستم حقیقت چیز دیگری است. همانجا باز حس مبهم بیپناهی، حماقت و تنهایی را در تمام وجودم حس کردم. من حقیقت را میدیدم اما یک نفر حقیقت را انکار میکرد و من در برابر او و واقعیت بیپناه بودم و هیچ کاری از دستم برنمیآمد.»
مینا زمانی که حلقه ازدواج را در دست کسی میبیند که به او قول ازدواج داده، بیپناهتر از همیشه میشود: «در مراسمی او را دیدم. حلقه ازدواج را که دیدم، حالم دگرگون شد. او عقد کرده بود و من بیپناهتر از همیشه بودم، اما مجبور بودم متانتم را حفظ کنم. دلم میخواست فریاد بزنم. دلم میخواست مراسم را به هم بریزم و فریاد بزنم و اعتراض کنم، اما فقط چند دقیقه روی صندلی نشستم و بعد به او تبریک گفتم و با او خداحافظی کردم. اصلاً به او نگفتم که چرا من را ۱۰ سال منتظر گذاشتی و بعد با فرد دیگری ازدواج کردی؛ تمام این فریادها را درون خودم خفه کردم و با بیپناهی دردناکم زندگیام را ادامه دادم. یک سال طول کشید تا بتوانم به زندگی عادی خودم برگردم. ما ۱۰ سال در کنار هم کار کرده بودیم و همه او را شایستهترین فرد برای همسری آینده من میشناختند. او، من را بیپناه و تنها کرده بود. حس میکردم تنهاترین زن دنیا هستم.»
بچههایم تنها پناهم بودند که رفتند
مهرانگیز ۷۴ ساله است. او ۴۰ سال پیش شوهر جوانش را در یک تصادف رانندگی از دست داد و مجبور شد فرزندانش را به تنهایی بزرگ کند: «وقتی شوهرم فوت کرد ۳۴ ساله بودم. جوان و پرشور. پر بودم از شور و شوق زندگی. خیلی سرزنده و شاد بودم. از بچگی در یک خانواده فرهنگی شاد بزرگ شدم. پدرم برای ما شاهنامه میخواند و ما با قصههای هزارویک شب میخوابیدیم. بچگی و نوجوانیام پر از شعر و ترانه و سفرهای شگفتانگیز به شیراز بود. هیچوقت حس تنهایی و بیپناهی نداشتم. مادر خوبی داشتم. پدرم نیز همیشه پشتیبان ما بود و برادرم را هم خیلی دوست داشتم و همیشه همراهم بود. اما بعد از ازدواج و دوری از خانواده و فوت همسرم، خیلی تنها شدم.» مهرانگیز بعد از فوت شوهرش با حقوق معلمی دو پسرش را بزرگ میکند و سروسامان میدهد. با اینکه پیشنهادهای زیادی برای ازدواج داشت، اما به خاطر پسرانش از خیر ازدواج گذشت تا اکنون حسرت روزهای از دست رفته را بخورد: «شوهرم که فوت کرد فقط ۳۴ سال سن داشتم. خیلی جوان بودم. بعد از یک سال که از فوت شوهرم گذشت کلی خواستگار داشتم. همه میگفتند تا جوانی و بچههایت کوچک هستند باید ازدواج کنی، اما من میترسیدم بچهها با ناپدری کنار نیایند و اذیت شوند و به خاطر آنها قبول نکردم. خانواده همسرم هم مخالف بودند و میگفتند تو مشکل مالی نداری و نباید بچههای پسر ما زیر دست ناپدری بزرگ شوند و نان مرد غریبه را بخورند. میگفتند این دو پسر بزرگ میشوند و دستات را میگیرند و عصای روزگار پیری و کوریات میشوند.»
اما مهرانگیز این روزها و در روزهای تنهایی و سالمندی هیچ عصای پیری و کوری ندارد و به همین دلیل خود را تنها و بیپناه حس میکند: «پسر بزرگم بعد از اینکه درسش تمام شد برای ادامه تحصیل به کانادا رفت. پسر کوچکم هم دو سال است که به کانادا رفته است. حالا من تنهایتنهای تنها هستم. این تنهایی حس بیپناهی و بیکسی را در من تقویت کرده است. سالهاست که دور از شهر و خانوادهام زندگی میکنم. در تهران هیچ فامیلی ندارم. فقط فامیل شوهرم بودند که آنها هم هر چند سال یکبار به من زنگ میزنند و یک دقیقه حرف میزنند و تمام. پسرانم هم آن طرف دنیا هستند. من در این زندگی و در این خانه تنها و بیپناهم. باید تنهایی خرید کنم، تنهایی به اداره مالیات بروم، تنهایی وقت دکتر بگیرم و به دکتر بروم. سال گذشته و اوایل شیوع بیماری کرونا، بیمار شدم. یک هفته در بیمارستان بستری بودم و فقط دوستم و دخترش به داد من رسیدند. در همه مشکلات و مسائل زندگی تنها و بیکس هستم. من زمانی پناه فرزندانم بودم، اما وقتی که بیش از همیشه به آنها نیاز داشتم من را تنها گذاشتند و رفتند و حالا در ماه یکبار با من تماس تصویری میگیرند. مگر با این تماسها از حجم تنهایی و بیپناهی آدمها کم میشود؟ هر وقت میگویند حالت خوب است، میخندم و میگویم خیلی خوبم و دوباره حرفهایم را نمیزنم و بغضم را فرو میخورم. فقط میگویم خوبم به خوبی شما، به خوبی بچههایی که من را رها کردند و رفتند. اما من به خاطر آنها از همه خوشیهای زندگیام گذشتم. اجازه ندادم آنها زیر سایه مرد دیگری بزرگ شوند. خودم کار کردم و خرجشان را دادم. هیچ منتی بر سرشان نیست. آنها بچههای من هستند و وظیفه یک مادر، نگهداری از فرزندانش است، اما مگر بچهها هیچ وظیفهای ندارند. همه چیز یکطرفه است؟ پس تنهایی و بیپناهی من چه میشود؟»
مهرانگیز چند ماه پیش با مستأجرش مشکل پیدا میکند؛ مشکلی که باعث میشود بیپناهی را بیش از همیشه احساس کند: «از او خواستم خانه را تخلیه کند اما او به من حمله کرد و من را کتک زد. آن زمان حس کردم که چقدر تنها و بیپناهم. وقتی نتوانستم حرفم را بزنم و حقم را بگیرم حالم خیلی بد شد. اگر پسرانم همراهم بودند، آنقدر در مقابل مستأجرم خودم را بیپناه نمیدیدم. مستأجرم بعد از چند ماه شکایت و دادگاه و شورای حل اختلاف خانه را تخلیه کرد. اما حتی لولای درها را جدا کرد و برد. همه کابینتها، شیرآلات، حتی موکت اتاقها را کند. اما من هیچ کاری از دستم بر نیامد. من یک زن سالمند و تنها هستم و در برابر قلدری او چه کار میتوانستم انجام بدهم. آن لحظه که دست من را کشید و از خانه خودم بیرون انداخت، احساس بیپناهی غریبی داشتم. من آن خانه را با اجاره خیلی کم به او داده بودم که اذیت نشود، اما او من را خیلی اذیت کرد. همه این چیزها از تنهایی است. اگر کسی را داشتم اینقدر تحقیر و اذیت نمیشدم. اگر پسرانم از من پشتیبانی میکردند، دیگر لازم نبود چند ماه پلههای دادگاه و دادسرا را بالا و پایین بروم تا بتوانم حقم را بگیرم. اما من هیچ دام از این حرفها را به آنها نمیگویم. هر وقت زنگ میزنم میگویم خوبم، خوبم به خوبی شما.»
نویسنده: اکرم احمدی روزنامهنگار