ای کاش دیگران موفق نشوند!
16 آذر 1400 | 09:34
به گزارش آتیهآنلاین، آتشی که کمکم وجود فرد را تبدیل به خاکستری سرد میکند تا بدانجا که سردی همه وجودش را فرامیگیرد و راهی کنج عزلت میشود. کنج عزلتی که اگر خودش نخواهد، همیشگی است و اگر بخواهد دوباره میتواند گرمی زندگی بدون خشم و آتش را تجربه کند. حسادت همین است. از قدیم گفتهاند حسود هرگز نیاسود. از بس که سرش به زندگی دیگران گرم است که دیگر جایی برای آسایش و آرامش پیدا نمیکند. سرش گرم است به اینکه دیگران چقدر پول درمیآورند، چطور توانستهاند ماشین آخرین مدل بخرند، پول این خانه بالای شهر را از کجا آوردهاند، چطور توانستهاند اینقدر زود پیشرفت کنند و ترفیع بگیرند، چطور در یک دانشگاه معتبر درس میخوانند، چرا اینقدر زیبا هستند، چرا اینقدر محبوب جمع هستند و...
فرد حسود وقتی درگیر کندوکاو زندگی دیگران میشود، زندگی خودش را از دست میدهد و هر لحظه و هر ثانیه از زندگیاش با اضطراب و استرس و ناامنی میگذرد. استرس و ناامنی که کمکم جاناش را رنجور میکند و او میماند و حوضاش؛ حوضی که نه ماهی دارد و نه فوارهاش روشن است؛ فقط پر از لجن و آلودگی است. سعیده ۲۶ ساله است. خودش اعتراف میکند حسادت زندگیاش را خراب کرده و او از چشم خانواده و دوستان و فامیل افتاده است. نگار هم قربانی حسادت است. خانم مهندسی که خیلی زود پیشرفت کرد، اما حسادتهای همسرش نگذاشت او طعم موفقیت را با آرامش بچشد و مجبور شد از همسر حسودش جدا شود و دنبال زندگی خودش برود.
حسادت من را قورت داد
سعیده معتقد است مثل یک شکار بیدفاع اسیر شکارچی بیرحمی شده است. حسادت دست و پای او را بسته و در یک اتاق تاریک اسیر کرده است: «من اصلاً به خودم حق نمیدهم. یعنی نمیخواهم بگویم دست خودم نبود و دیگران باعث شدند، بلکه خود من در پرورش این حس نقش زیادی داشتم. اما من یک کودک ساده و معصوم بودم. وقتی از همان روزهای مهدکودک و اول دبستان مجبور شدم برای بهترین بودن بجنگم، این حس حسادت در من رشد کرد. کمکم به خودم آمدم و دیدم هیچکس برای من اهمیت ندارد و باید خودم همه چیز را به دست بیاورم. حتی به خواهر و برادرم هم حسادت میکردم و هیچ چیز خوبی برای آنها نمیخواستم.»
داستان سعیده از روزهای کودکی شروع شد. همان سن و سالی که هر حسی ناآشناست و اگر درست انتخاب نشود، ممکن است بماند و هیچ جا نرود: «من شاگرد بسیار درسخوان و خوبی بودم. همیشه شاگرد اول بودم. هم خودم درس خواندن را خیلی دوست داشتم، هم از طرف مادرم تشویق میشدم که باید بهترین باشم، اما این تشویقها کمکم به یک رقابت عجیب و غریب تبدیل شد. مدام با دوستانم و بچههای همسایهها و دوست و فامیل مقایسه میشدم. مثلاً اگر نمره دیکتهام ۱۹ میشد، مادرم سریع از من میپرسید نمره نسترن چند شد؟ پریسا چه نمرهای گرفت؟ همیشه به من میگفت تو باید از آنها بهتر باشی. میگفت دختر من باید از همه بچههای کلاس بهتر باشد. دختر من باید همه نمرههایش ۲۰ باشد. اگر نمرهام کم میشد با من قهر میکرد و میگفت تو دیگر دختر من نیستی. من هم بچه بودم. فکر میکردم مادرم را برای همیشه از دست میدهم و یک حس ناامنی شدید داشتم و فکر میکردم او من را طرد کرده و من را دیگر دوست ندارد. وقتی مادرم با من قهر میکرد به خواهر و برادرم بیشتر محبت میکرد تا مثلاً من به خودم بیایم و درس بخوانم؛ اما این حس ناامنی و ترس حال من را بد میکرد و با خشم خودش را نشان میداد.»
ترس از دست دادن آغوش مادر و طرد شدن برای یک دختر بچه ۷ ساله آنقدر زیاد است که برای دوری از آن حاضر است دست به هر کاری بزند: «یک روز دفتر مشق دوستم را دزدیدم تا معلم با او دعوا کند و دلم خنک شود. هر کاری میکردم بازهم نمیتوانستم به او برسم. همیشه نمره دیکته او از من بهتر بود. وقتی کاری از دستم برنیامد مجبور شدم زنگ تفریح و وقتی همه مشغول بازی بودند دفتر مشقاش را بردارم تا خانم معلم با او دعوا کند. البته خانم معلم به او چیزی نگفت؛ چون او شاگرد اول بود، اما به هر حال از اینکه او ناراحت شده بود و ترسیده بود، راضی بودم. با اینکه سن زیادی نداشتم و اصلاً مفهوم این رفتارها را درک نمیکردم، اما وقتی میدیدم ناراحت و نگران است و گریه میکند، خوشحال بودم.» حس بد حسادت تا سالها همراه سعیده بود و حتی تا دوران کنکور هم ادامه داشت: «حس حسادت که آدم را رها نمیکند. اگر خودت بخواهی برای همیشه اسیرش میمانی.
من هم در آن سالها خیلی خوب این حس را پرورش داده بودم و دیگر اصلاً متوجه کارهایم نبودم. مثلاً در دوران کنکور و روزهایی که کلاس کنکور میرفتیم همه حواس من به این بود که دوستانم چقدر درس خواندهاند. هر شب به دوستانم زنگ میزدم و میپرسیدم چقدر درس خواندهاند و چقدر تست زدهاند و... اصلا حواسم به خودم نبود. مدام استرس داشتم که مبادا آنها از من جلو بزنند و من کمتر از آنها درس بخوانم. وقتی به دانشگاه رفتم هم همین احساس با من بود. مدام خودم را با دیگران مقایسه میکردم. وقتی در دانشگاه میدیدم نمره دوستم از من بیشتر است، انگار یک سطل آب جوش روی سرم میریختند. برای همین سعی میکردم خشمام را با خراب کردن و تهمت زدن به آنها نشان دهم. مثلاً میگفتم از بس خودشیرین است و از بس سرکلاس خودش را لوس میکند، نمره خوبی گرفته یا به دروغ میگفتم من با چشمهای خودم دیدهام که برای استاد کادو خریده و برای همین استاد به او نمره بیشتری داده است. این رفتارم را آنقدر ادامه دادم که دیگر نه در خانواده جایگاهی داشتم و نه در فامیل و میان دوستان. دیگر همه من را به عنوان یک دختر حسود و دروغگو میشناختند.
وقتی تنها و منزوی شدم هم خشم زیادی داشتم. دلم میخواست به همه ضربه بزنم تا حالشان بد باشد و مثل من غمگین باشند. حتی صدای خندههای خواهرم هم من را عذاب میداد و ناراحتم میکرد. حتی یک سال هم افسردگی داشتم.» سعیده بعد از یک سال افسردگی به کمک خواهر و برادرش در جلسههای مشاوره شرکت میکند تا به قول خودش از دنیای سیاهی که برای خود ساخته بود، خارج شود: «حسادت من را قورت داده بود. من خودم به این حس بال و پر داده بودم و خودم باید بالهایش را قیچی میکردم، در غیر این صورت زندگیام جهنم میشد. من به کمک خواهر و برادرم که همیشه به آنها حسادت میکردم از این دنیای سیاه بیرون آمدم. دنیایی که جز تاریکی و خشم و اندوه و حس ناامنی هیچ چیزی به من نداد و همه اعتمادبهنفس و عزت نفسم را هم از من گرفت.»
دلیل طلاق، شوهر حسود!
حسادت در رابطه زناشویی بسیار خطرناک است. وقتی یک از زوجین خودش را از دیگری کمتر میبیند، عزت نفساش را از دست میدهد و سعی میکند او را هم سطح خود کند. درست مثل مسعود که اصلاً نمیتوانست پیشرفتهای نگار را ببیند. نگار مهندس شیمی است و در مدرسه تیزهوشان درس خوانده و مدرک مهندسیاش را از یکی از دانشگاههای معتبر کشور گرفته است. او حالا در دانشگاه تدریس میکند، اما قبل از طلاق از همسرش یک مهندس خانهنشین بود که حتی این روزها را هم در خواب نمیدید: «من و شوهرم در دانشگاه با هم آشنا شدیم. مرد مهربانی بود. از نظر علمی هم جایگاه خیلی خوبی داشت. همه استادها قبولش داشتند. اما او خودش را قبول نداشت. مدام فکر میکرد از دیگران کمتر است و خودش را با بقیه دانشجوها مقایسه میکرد. در تحقیقهای گروهی و کنفرانسهای جمعی همیشه با بچهها دعوا میکرد و دوست داشت خودش حرف آخر را بزند. اگر کسی تحقیق بهتری داشت او را تحقیر میکرد و به دروغ میگفت راستاش را بگو؛ از کجا کپی کردهای یا چقدر پول به کدام استاد دادهای که این تحقیق را به تو دادهاند. همیشه میخواست خودش را بهتر نشان دهد. با اینکه چیزی از کسی کم نداشت، اما مدام میترسید دیگران نمره بهتری بگیرند.» نگار این رفتار و احوال را بعد از ازدواج بیشتر میبیند و به قول خودش با پوست و استخوان درک میکند: «اصلاً باور نمیکردم همسرم اینقدر حسود باشد. یک سال بود که او فوقلیسانس میخواند که من هم با یک رتبه بسیار خوب فوقلیسانس قبول شدم. باورش نمیشد که من هم قبول شدهام. به جای اینکه به من تبریک بگوید، میگفت این رشته به درد زنها نمیخورد و آیندهای ندارد و بهتر است انصراف بدهی! دوست نداشت من فوقلیسانس بگیرم، اما من راهم را ادامه دادم و به حرفهایش اعتنا نمیکردم.
وقتی دکترا قبول شدم، رفتارهایش دیگر غیرقابل تحمل شد.» همسر نگار چندبار در کنکور دکترا شرکت کرد، اما هیچوقت موفق نشد، اما نگار در همان سال اول قبول شد و درساش را شروع کرد: «وقتی خبر قبولی من را شنید، انگار سکته قلبی و مغزی را با هم کرد! حالش بد شد و اصلاً نتوانست خشماش را پنهان کند. داد و فریاد راه انداخت که اگر من هم مثل تو کسی را داشتم که برود کار کند و خرج خانه را دربیاورد حتماً قبول میشدم و... دریغ از یک تبریک کوچک و خالی. هر روز حالش بدتر می شد. به هیچوجه نمیتوانست غم و اندوهاش را پنهان کند. علناً به من میگفت حق نداری دکترا بخوانی و رتبه علمیات از من بیشتر شود. میگفت از صدقه سر من توانستهای درس بخوانی و قبول شوی. حتی شنیدم در دانشگاه هم کلی پشت سر من حرف زده بود تا اجازه ندهند درس بخوانم. او پشت سر همسر خودش حرفهای بیربط زده بود تا من نتوانم درس بخوانم. اما مدیر آموزش دانشگاه با من همکاری کرد و اجازه نداد او به هدفاش برسد.» مسعود یک ماه بعد از قبولی همسرش در آزمون دکترا به نگار میگوید یا درس یا ادامه زندگی زناشویی: «من زندگیام را دوست داشتم، اما حسادت مسعود خیلی عجیب و غیرقابل تحمل بود. مدام پشت سر من حرف میزد و میگفت با تقلب امتحان میدهد و قبول میشود. دروغ میگفت و تهمت میزد. میگفت این زن از خانه من دزدی میکند تا کتابهایش را بخرد و خرج دانشگاهش را بدهد در صورتی که من خودم شاگرد خصوصی داشتم و درس میدادم تا خرجام را دربیاورم. مسعود نمیتوانست پیشرفت من را ببیند. حتی به قاضی پرونده طلاقمان هم گفت همسر من نباید از من بالاتر باشد؛ چون دیگر حرف من را گوش نمیکند. زنی که از مردش بالاتر باشد، نافرمانی میکند و... اما خودش روز عقد با تمام شروط من موافقت کرده بود که یکی از آنها حق ادامه تحصیل بود.»
نویسنده : اکرم احمدی روزنامهنگار