JAI NewsRoom مدیریت

وقتی سایه شک، خانواده را نابود می‌کند

04 اسفند 1400 | 08:52
وقتی سایه شک، خانواده را نابود می‌کند

به گزارش آتیه‌آنلاین، مثل یک تیک یا یک عادت همیشگی، پاهایش مدام تکان می‌خورند. محسن و نگار در دو ضلع مربع روبه‌روی هم نشسته‌اند، محسن بی‌قرار است، نگار هم، اما بی‌قراریش را پنهان می‌کند. پاهایش اما نمی‌گذارند این آرامش خودی نشان دهد. هرچند دقیقه یک‌بار دست‌هایش را روی پاهایش می‌گذارد و نفس عمیقی می‌کشد. محسن هم آن طرف نفس عمیقی می‌کشد و گوشی تلفن‌اش را خاموش می‌کند. نگار اما گوشی تلفن‌اش را از توی کیف‌اش بیرون می‌آورد. چیزی زیر لب می‌گوید و دوباره گوشی را داخل کیف می‌گذارد و زیپ‌اش را هم خیلی محکم می‌کشد. محسن و نگار هر دو اسیر یک توهم هستند. انگار یک داستان که شروع مشابهی دارد، اما هنوز مشخص نیست پایان آن چه می‌شود. محسن از رهایی حرف می‌زند و خستگی و نگار از آرامشی می‌گوید که گم کرده، محسن دلش می‌خواهد برای یکبار هم که شده همسرش به او اعتماد کند و نگار دلش می‌خواهد وقتی وارد خانه می‌شود به جای سؤال و جواب به ابراز عشق همسرش پاسخ دهد و با هم چای گرمی ‌بنوشند، گل بگویند و گل بشنوند. داستان این مرد و زن از شک و بی‌اعتمادی شروع شد و به قول خودشان اگر همین‌طور جلو برود ممکن است پایان خوشی نداشته باشد. محسن ۴۲ ساله، صاحب یک مغازه پوشاک زنانه است. همسرش را خیلی دوست دارد، ‌اما حالا مجبور است هفته‌ای یک‌بار با مشاور خانواده صحبت کنند. نگار ۳۳ ساله کارشناس علوم آزمایشگاهی است، دو سال است که ازدواج کرده، اما حالا هر هفته راهش به دفتر مشاور ختم می‌شود. ساعت ۵ عصر است، ‌همسر محسن از راه می‌رسد و راهی اتاق مشاور می‌شود. اما نگار هنوز منتظر است، به ساعت‌اش نگاه می‌کند و زیر لب می‌گوید: «باز هم نیامد.»

 شوق زندگی رفت
نگار ۳۳ ساله است، اما سن و سالش با چهره غمگین و شکسته‌اش همخوانی ندارد. انگار یک چیزی این وسط اشتباه است، خودش می‌گوید: «من همه زندگی‌ام را با یک تصمیم اشتباه به باد دادم. دوران نامزدی برای شناخت طرفین است اما من در این دوران فقط عاشق کوری بودم که فکر می‌کردم همه این سختگیری‌ها و پیگیری‌های مداوم از عشق و خواستن است. نمی‌دانستم وارد جهنمی ‌می‌شوم که از روز اول در آن می‌سوزم.» از آشنایی و ازدواج نگار با همسرش فقط دو سال می‌گذرد، ‌اما به اندازه ۲۰ سال غم و غصه و درد و استرس روی جانش تلنبار شده است: «هیچکس باورش نمی‌شود که دو سال است ازدواج کرده‌ایم. این حال من اصلاً به کسانی که تازه ازدواج کرده‌اند نمی‌خورد. همه روح و بدنم درد می‌کند. احساس می‌کنم یک روز که همین نزدیکی‌هاست منفجر می‌شوم و از بین می‌روم و خلاص می‌شوم از این زندگی.» نگار با اینکه می‌گوید هیچ امیدی به تغییر رویه همسرش ندارد، اما همه تلاش‌اش را می‌کند تا یک روز در برابر وجدانش کم نیاورد و سرش را بالا بگیرد و بگوید من برای آن زندگی جنگیدم: «من برای این زندگی جنگیدم. نه زیاد می‌گویم نه کم. من برای اینکه این زندگی دوام بیاورد و بماند جنگیدم، اما تنها جنگیدن در یک رابطه دو نفره هیچ فایده‌ای ندارد. یک همراه و همدم می‌خواهد که متأسفانه من ندارم.»

همسر نگار ۳۶ ساله و کارمند یک شرکت خدمات کامپیوتر است: «آشنایی ما خیلی سنتی بود. یکی از اقوام همسرم را معرفی کرد و ما هم جواب مثبت دادیم. خواستگاری کردند و بعد از تحقیقات اولیه نامزد شدیم. پنج ماه نامزد بودیم. همیشه می‌گویند دوران نامزدی خیلی شیرین است اما برای من تنها مزه‌ای که نداشت، شیرینی بود. یک تلخی مداوم که گاهی میزانش کم می‌شد و گاهی زیاد، اما این تلخی بود که همیشه حس می‌شد. همسرم از همان روز اول حلقه خریدن بی‌اعتمادی خود را نشان داد. وقتی حلقه را خریدیم و از مغازه بیرون آمدیم به من گفت چرا وقتی من هستم به مرد طلافروش گفتی تخفیف بدهید، من خودم می‌توانم تخفیف بگیرم و... اولین بحث ما از همان روز اول شروع شد. بعد کم‌کم به قدری زیاد شد که عادت کردم و اگر روزی با هم بحث نمی‌کردیم فکر می‌کردم یک چیزی کم است. همسرم خیلی مهربان است، همیشه می‌گوید من را دوست دارد، اما بی‌اعتماد است. این دوست داشتن چه فایده دارد؛ وقتی به همسرت اعتماد نداری و مدام به او شک می‌کنی و کنترلش می‌کنی کجاست، با چه کسی حرف می‌زند و چه ساعتی به خانه رسیده و اصلاً چرا سر کار می‌رود؟ این دوست داشتن چه معنایی می‌تواند داشته باشد. دوست داشتن یعنی من تو را دوست دارم و به علاقه‌ای که به من داری اعتماد دارم. همین و تمام شد و رفت. من از روزی که با این مرد نامزد کردم و بعد ازدواج کردیم مدام یا پشت تلفن یا چشم‌درچشم باید بگویم خانه مادرم هستم، سرکارم، مشغول خریدم، خوابم و یا مرده‌ام. من نمی‌دانم او چه فکری می‌کند. یا به محل کار من زنگ می‌زند یا مشغول پیام دادن است. اگر بگویم سر کار هستم حتماً به تلفن محل کارم زنگ می‌زند. اگر بگویم خانه مادرم هستم به تلفن خانه مادرم زنگ می‌زند. مهمانی و دورهمی ‌هم که نمی‌روم؛ چون بعد از مهمانی باید به کلی سؤال جواب بدهم که چرا به فلانی نگاه کردی و چرا لیوان آب را دادی به فلانی و چرا وقتی فلانی خاطره تعریف کرد خندیدی و...»

نگار خسته است، خسته و مضطرب: «همیشه استرس دارم. در خانه و محل کار هم هیچ فرقی ندارد. این استرس و اضطراب همیشه با من هست. وقتی نیست استرس دارم وقتی کنارم است هم استرس دارم. این استرس از اول صبح شروع می‌شود و تا وقتی می‌خوابم در وجود می‌جوشد. گاهی وقتی خوابم هم کابوس می‌بینم که در حال جواب دادن به انبوه سؤال‌های بی‌معنا هستم. چرا وقتی با همکارت خداحافظی کردی لبخند زدی؟ چرا به مرد میوه‌فروش محل سلام کردی؟ چرا حال پسر خاله‌ات را از خاله‌ات پرسیدی؟ این استرس من را اندوهگین کرده و شور زندگی را از دلم برده. من برای این زندگی کلی نقشه داشتم. می‌خواستم خوشبخت‌ترین زن دنیا باشم. شوهرم را خیلی دوست داشتم، اما این بی‌اعتمادی قلب من را شکسته است. من هیچ کاری نکرده‌ام، ‌ جز وفا که ذات زندگی زناشویی همین است. مگر می‌توانم به رابطه فرازناشویی فکر کنم. حتی تصورش هم برایم غیرممکن است. وقتی وفا می‌کنی و بی‌اعتمادی و شک می‌بینی، ‌پژمرده می‌شوی. چند روز پیش یک شعری خواندم در جایی کاملاً وصف حال من بود.  
گفت احوالت چطور است گفتمش عالیست
مثل حال گل حال گل در چنگ چنگیز مغول!
حسم به حال و احوالم این شکلی است. برای منی که جز وفا کار دیگری نکرده، تحمل این همه جفا و بی‌اعتمادی و تهمت کار سختی است.» نگار حالا چند وقتی است که با مشاور خانواده صحبت می‌کند، ‌اما هنوز نتوانسته همسرش را راضی کند که همراه او بیاید؛ همسری که این روزها برای نگار شرط گذاشته یا باید کارش را انتخاب کند یا او را. نگار می‌گوید: «داستان جدید ما این است که دیگر نباید بروم سرکار. چون چند همکار مرد دارم و دو نفر از آنها مجرد هستند. این موضوع چه ربطی به من دارد؟ این افکار نمی‌دانم از کجا می‌آیند. من کارم را دوست دارم. شش سال درس خوانده‌ام و نمی‌توانم کارم را از دست بدهم. هم در آمد خوبی دارم و هم موقعیت اجتماعی مناسب. فعلاً همسرم روی محیط کار من زوم کرده است، ‌با اینکه خودش در محیطی کار می‌کند که بیشتر همکارانش دختران جوان هستند. اما من به همسرم اعتماد دارم و هیچ‌وقت تا به حال به او شک نکرده‌ام. همیشه به او می‌گویم تو هم مثل من باش. یک‌بار بیا و به من اعتماد کن. یک‌بار همان چیزی را ببین که واقعاً هست. توهم و شک را کنار بگذار و واقعیت را ببین. پشت این حرف‌ها و لبخندهای کوتاه و سلام‌علیک کردن با میوه‌فروش و پسرخاله و مرد همسایه و همکار چیزی نیست جز یک اظهار ادب و شعور، ‌وگرنه بازهم تکرار می‌کنم من در این زندگی جز وفا هیچ کار دیگری انجام نداده‌ام.» نوبت نگار است. محسن و همسرش از اتاق مشاور بیرون می‌آیند. نگار تنها وارد اتاق مشاور می‌شود.

من فقط تو را دوست دارم
محسن ۴۲ ساله است. یک سال است که ازدواج کرده و همه این یک سال را به قول خودش در دفتر روانشناس و مشاور خانواده گذرانده است: «من ۱۰ سال قبل ازدواج کردم و بعد از سه سال از همسرم جدا شدم. آن ازدواج از اول هم اشتباه بود. همسر سابقم عاشق خارج بود و می‌خواست برود و... اما من اهل مهاجرت نبودم. کارم و خانواده‌ام اینجا هستند. دوست دارم همین جا بمانم. توافقی جدا شدیم. بعد از چند سال با همسرم آشنا شدم و ازدواج کردیم. خیلی همسرم را دوست دارم. خیلی خوشحال بودم که بالاخره نیمه‌ گم شده‌ام را پیدا کردم و خوشبخت می‌شوم. اما گویا خوشبختی و خوشحالی از من خیلی دور است. همسرم به من شک دارد. وقتی مغازه هستم از صبح تا شب بیش از ۵۰ بار به من زنگ می‌زند. مغازه من فروشگاه پوشاک زنانه است و بیشتر مشتریانم هم خانم هستند، ‌ بسیار واضح است که صدای خانم از مغازه شنیده می‌شود. تا صدای یک زن را می‌شنود خودش را به مغازه می‌رساند و می‌گوید چقدر اینجا زن هست. مغازه من فروش لباس زنانه است، زن‌ها هم برای خرید می‌آیند. همین قدر ساده. اما در یک سال گذشته او هنوز این موضوع را درک نکرده است و همیشه سر این موضوع با من دعوا می‌کند که این چه کاری است که تو داری و باید شغل‌ات را تغییر دهی و پوشاک مردانه بفروشی. من چند سال است در این کارم و مردم محل دیگر من را می‌شناسند و مشتری ثابت دارم. به همسرم می‌گویم به جای اینکه من شغلم را تغییر دهم تو این شک و بی‌اعتمادی‌ات را تمام کن.»

البته همسر محسن به غیر از محیط کار در هر جایی که او حضور داشته باشد به هر نحوی که شده سرک می‌کشد تا مطمئن شود همسرش راست می‌گوید یا نه: «من کارهایی از همسرم دیده‌ام که واقعاً از شدت تعجب خشکم زده است و چند لحظه با دهان باز فقط نگاهش کرده‌ام. فقط کافی است زنگ بزند مغازه و فروشنده‌ام بگوید نیست. آنقدر زنگ می‌زند تا من را پیدا کند. چند روز پیش به من زنگ زد و پرسید کجایی؟ گفتم بانک سرخیابان هستم. چند دقیقه بعد دیدم از در بانک وارد شد و با چشم‌هایش دنبال من می‌گشت، چون خانه به مغازه نزدیک است. این کار او خیلی برایم عجیب نبود. ماه پیش که ‌بیماری کرونا کمتر شده بود، با دوستانم قرار فوتبال گذاشتیم. یک زمین چمن در یک پارک قدیمی‌ در یکی از محلات غرب تهران. به همسرم گفتم با دوستانم برای بازی می‌روم و شب هم با آنها شام می‌خورم و دیر وقت برمی‌گردم. آن شب صحنه باورنکردنی دیدم.

چیزی به پایان بازی ما نمانده بود که من گل زدم و شروع به شادی و بالا پریدن کردم. یک لحظه چشمم افتاد به چند تماشاچی که پشت فنس کنار زمین ایستاده بودند، همسرم داشت به من نگاه می‌کرد و برایم دست می‌زد. گاهی اوقات از او می‌ترسم. جیمز باند هم نمی‌توانست آن زمین دور ‌افتاده را پیدا کند! به او گفتم به من ردیاب وصل کرده‌ای، گفت تو هر جا باشی من پیدایت می‌کنم. البته فهمیدم آدرس را از همسر یکی از دوستانم گرفته. اما این کارهای او برای من خیلی ترسناک است. از سر کار که برمی‌گردم همه جیب‌های من را می‌گردد. گوشی‌ام اصلاً رمز ندارد، مدام تماس‌هایم را چک می‌کند که ببیند با چه کسی حرف زده‌ام... م.» محسن می‌داند این رفتارها از دوست داشتن نیست و ریشه روانی دارد و باید حتماً درمان شود: «می‌دانم این یک بیماری است، برای همین دلم می‌خواهد همسرم درمان شود. همسرم زن بسیار مهربان، باسواد و کمالاتی است، اما خودش می‌گوید تو نقطه ضعف من هستی. دوست دارم درمان شود و بتوانیم با هم زندگی کنیم. من که مشکلی ندارم. من پاک‌پاک هستم و از خود مطمئنم؛ اما او اذیت می‌شود. زندگی با شک خیلی مشکل است، یک ترس مداوم است که تمامی ‌ندارد. من نمی‌خواهم همسرم در چنین شرایطی زندگی کند. حیف است.» همسر محسن در جلسات مشاوره با روانشناس و مشاور خانواده شرکت می‌کند و محسن خیلی امیدوار است این حس بی‌اعتمادی و شک بی‌پایان او یک روز برای همیشه تمام شود. همسر محسن او را صدا می‌کند و آرام می‌پرسد: «با کی حرف می‌زدی...؟»

اکرم احمدی روزنامه‌نگار
بازگشت به فهرست