مادرانی در بند
به گزارش آتیه آنلاین، از درنا می پرسم: «شش ساله بودی که در خانواده عمو مرحله بعدی زندگیتان شروع شد، مدرسه رفتی؟ » او جواب میدهد: «تا دوم ابتدایی خواندم. »
از ازدواجش که میپرسم او کمی فکر میکند و میگوید: «اصلا سال وتاریخ دقیق یادم نیست اما فکر کنم دوازده سالم بود که با برادرزاده زن عمویم که به او پسر دایی میگفتم ازدواج کردم و یک سال بعد بچه اولم را طبیعی زایمان کردم.»
این هم نقطه تاریک دیگری از زندگی درنا است. دوازده سالگی او را شوهر دادند و با اولین ارتباطهای زناشویی حامله شده است و بعد هم در کودکی یکی از دردناکترین و سختترین دردهای دنیا را تجربه کرده است. در چنین شرایطی پرسیدن از اینکه چرا زود به ازدواج و حتی بارداری راضی شده است را در عین حال که میدانم جواب درخوری ندارد منصفانه هم نمیبینم، چرا که سهم اراده درنای کوچک در رقم خوردن مهمترین اتفاقات زندگیاش خیلی کمتر از نزدیکانش بوده است و نباید او را در این خصوص مورد سوال قرار داد.
میپرسم: «خوب بعدش چی؛ زندگی مستقلی داشتید یا با خانواده عمو زندگی میکردید؟»، که او جواب میدهد: «بعد ازدواج با عمو و زن عمو زندگی میکردیم و مستقل نبودنمان خیلی سخت بود و بچهدار که شدیم مشکلاتمان هم بیشتر شد. »
به نقطه حساس گفتوگو نزدیک شدهایم ذهنم را متمرکز میکنم و میپرسم: «خوب همه این را گفتیم که برسیم به اینکه کی و چرا دستگیر شدی و زندان رفتی؟» که او به سختی و اکراه جواب میدهد: «اشتباهی که هیچ وقت یادم نمیرود و هر وقت یادم میآید ناراحت میشوم. چهارسال بعد از زایمان اولم دوباره حامله شدم وهشت ماهم بود و درست یک هفته مانده به عید نوروز زن برادر شوهرم آمد و گفت لباس بپوش برویم تهران داخل اتوبوسها برای جیب زنی. اول گفتم من با این شکم؟ او اصرار کرد و گفت به شوهرت بگو سونوگرافی دارم. نگاهی به خودم و شکم بالاآمدهام انداختم و همزمان وضعیت زندگیام را در ذهن مرور کردم؛ دیدم بد هم نیست، پولدار میشویم. ساعت ۱۲ ظهر از خانهمان که شهرری بود بیرون زدیم بعد ازاینکه به تهران رسیدیم اتوبوسهای آزادی به انقلاب را سوار شدیم. کمکم نگرانی سراغم آمد، دلهره و استرس گرفتم. به محض اینکه جاریام بلند شد کاری بکند مسافران متوجه شدند و داد و هواری به پا شد، یکی میگفت دزدها را بگیرید. یکی فحش میداد، اتوبوس شلوغ شد و من از ترس هیچ نمیگفتم. به اولین ایستگاه که رسیدیم ماموری وارد اتوبوس شد و جلو همه گفت که ما دو تا پیاده شویم. هر چه گفتم آقا من حاملهام کاری نکردم. او میگفت شما را زیر نظر داشتند و گزارش کردند که کیفقاپی میکنید. گفت شما دروغ میگویید چیزی به کمر میبندید که خودتان را حامله نشان دهید که کسی شک نکند. التماس کردم که برای بازدیدم مامور زنی بیاورند که ببیند کیفی نزدم اما قبول نکردند و آخر سر ما را پیاده کرد. اول چند ساعتی پاسگاه بودیم و بعد به بازداشتگاه بردند.»
می پرسم: «لحظه دستگیری و بازداشت به چه فکر میکردی، نگرانیت از چی بود؟» همزمان که سر و دستش را باهم سریع تکان میدهد میگوید: «خیلی میترسیدم، نگران پسرم بودم؛ اینکه شوهرم با من چه رفتاری میکند، به این فکر میکردم اگر من را راه ندهد چیکار کنم. اصلا بچه توی شکمم را چیکار کنم. به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا به حرف جاریام گوش کردم. تازه از استرس زیاد همان شب دردم گرفت اوایل شب بهداری بازداشتگاه رفتم دکتر گفت خبری نیست و سردیات شده است. به اتاق که برگشتم خوابم نمیبرد و کمکم دردم بیشتر شد. خیلی تحمل کردم اما نیمه شب دیگر نتوانستم تحملکنم. دکتر بهداری گفت درد زایمان است باید سریع به بیمارستان منتقل شوم. من را با زنجیر و دستبند به بیمارستانی در شهرری بردند.»
معلوم است که خیلی دقایق سختی در آن شرایط تحمل کرده است که شاید الان حتی مرور آن لحظات برایش دردآوراست که میخواهد با روایت سریع از آن بگذرد و خلاص شود.
او با بغضی در گلو و چشمی پراز اشک جواب میدهد: «حتی درد زیاد آن لحظات مانع نشد که آنها را التماس نکنم که زنجیر و دستبندم را باز کنند. جلو بقیه مادرها و مردم خجالت میکشیدم اما آنها قبول نکردند. بچه طبیعی به دنیا آمد، همراهان هم اتاقیهایم با عزت و احترام به آنها میرسیدند، آب میوه میخوردند اما من ...»
سکوت میکند و ادامه نمیدهد. تازه متوجه میشوم اصلا حالم خوب نیست، سنگینی عجیبی روی سینهام حس میکنم نفسم بالا نمی آید. دلم گریه و فریاد بلندی میخواهد. باید خودم را مدیریت کنم. با خوردن جرعهای از چایی یخ کرده لب و گلویی تازه میکنم، نفس عمیق میکشم و میپرسم: «شوهرت از زایمانت با خبر شد؟»
درنا آرام و بغضآلود میگوید: «مامور خانمی که همراهم بود گوشیاش را به من داد. زنگ زدم شوهرم و خبر دادم که بچه به دنیا آمد. مامور تاکید کرد پیش کسی نگویم که او این لطف را در حقم کرده است. شوهرم بیمارستان که آمد گفت خانواده اش او را تحت فشار گذاشتند که طلاقم بدهد. البته خودش هم از کاری که من کرده بودم ناراحت بود.»
فکر میکردم که زایمان زودرسش او را نجات داده و آزادش کردند و با همسرش به خانه برگشته است که درنا پرغصه جواب میدهد: «نه، بعد چند ساعتی من را به همراه بچهام به بازداشتگاه برگرداندند و تازه خبر طلاق نگرانیهایم را هم بیشتر کرد.»
از فضای بازداشتگاه که میپرسم، ناراضی از شرایط خیلی بد زندان میگوید: «زندان بزرگسالان شهرری ۱۰ بند دارد. بند مادران جداست، بندی که یک سالن با چند اتاق کوچک داشت، جمعیت مادران ۳۰ تا ۴۰ نفر بودیم تمیز که نبود، غذاها هم کیفیت نداشت تازه همه جور آدمی در کنار هم بودیم سرقتیها خیلیکم بودند اما بیشترشان موادی و قتلی بودند. دو دست لباس بچه داده بودند می شستم و دوباره تنش میکردم. روزهای اول زمانی که حمام یا دستشویی می رفتم مجبور بودم بچه را به مادران هم بندی بدهم و از این جهت دلهره می گرفتم. »
حس میکنم مرور فضای زندان اذیش میکند و در جهت مراعات حالش با او همراهی میکنم و میپرسم: «بالاخره کی و چه جوری آزاد شدی؟»
درنا بلافاصله میگوید: «چندین جلسه دادگاه رفتم و حتی کار به سپردن بچه ام به بهزیستی هم رسید. من کاری نکرده بودم اما مجبور شدم تعدادی از پروندههای سرقتی که وجود داشت را گردن بگیرم. تازه بعد دو ماه که شوهرم برای گرفتن شناسنامه بچهام به زندان آمد به او گفتند سنم پایین است و نباید زندانی می شدم. به همین خاطر بعد از آن، به همراه بچه هشت ماهه به کانون اصلاح و تربیت رفتیم. کانون از همه نظر بهتر از زندان بود، اگر پیگیریهای زیاد وکیلم نبود شاید تا الان زندان بودم. من اصلا از رای و نظر دادگاه خبر دقیقی ندارم، یک روز شوهرم وثیقه ۱۵۰ میلیونی جور کرد و با آن آزاد شدم. »
از این روزهایش که می پرسم، سریع جواب می دهد: «بعد آزادی، از طرف دکتر به دفتر مشاورهای معرفی شدم حرفهای دکتر روانشناس به من کمک زیادی کرد که ترس، نگرانی و استرسم کمتر شود و اعتماد به نفسم بهتر شده است. خودم تا مدتی هفتهای یکبار دفتر وکالت وکیلم کار میکردم. شوهرم آبدارچی یک نمایشگاه ماشین است و ماهی ۲.۵ میلیون تومان حقوق میگیرد. تحت پوشش جایی هم نیستیم اما یارانه میگیریم.»
از او در مورد دل نگرانی و مشکلات خاص این روزهایش میپرسم که او جواب میدهد: «با کمک مالی دکتر با ۵۰ میلیون ماهی ۵۰۰ هزار تومان اینجا را رهن و اجاره کردیم، صاحبخانه اجاره را زیاد کرده و ما هم دست و بال مان خالی است، داریم می گردیم اما با این پول تا الان نتوانستیم جایی پیدا کنیم.»
باهم سری تکان میدهیم و نفس عمیقی میکشیم برای آخرین سوال از او میپرسم: «هیچ به این فکر کردهای که چرا سختیهای زندگیات زیاد بوده است، اصلا چرا تو؟» این بار سکوتش بیشتر از تمام لحظات مسیر گفتوگویمان است و بعد با لحنی آرام میگوید: «اشتباه خودم»
از آن روز شوک جواب پایانی درنا این پرسش را در ذهنم ایجاد کرده است: «درناهایِ معلول و برآمده از اتفاقات درهم تنیده مسایل و مشکلات اجتماعی که حتی انگشت اتهام به سوی شخص و مسالهای نشانه نمیروند را باید حمایت کرد یا طرد؟»
گزارش: مهین داوری